از پست قبلی زمان زیادی میگذره.علتش هم واضحه.مثل همیشه.مشغله زیاد.
اما مطلب این پست حتماً باید تو دفتر خاطرات نگار ثبت بشه.از شما چه پنهون 4هفته پیش جشن عروسی عمه جون نگار جون بود.از بیست روز قبلش با مشقت بسیار موفق شدم یک دست لباس عروس خوشگل برا نگار بخرم. گفتم مشقت زیاد چون باید خودتان بودید و از نزدیک خرید من و نگار جون رو نظاره می کردید.آخه بابا جون نگار تشریف نداشتند ومامان فداکار که من باشم بعد از گذراندن یک روز سخت کاری در اداره با تمام خستگی و جنگ اعصابی که در طول روز داشتم نگار رو بردم برای خرید.هوا هم بارانی، نگار هم خسته و بد اخلاق.آخه ازصبح زود بیدار شده بود و نخوابیده بود.
اول اینکه راه نمیرفت و میگفت خسته ام بغلم کن.
دوم اینکه خوابش می آمد و حوصله نداشت.
سوم اینکه هر چی تو مغازه ها میدید میگفت اینو میخوام از لباس گرفته تا ظرف و ظروف و ...
چهارم اینکه هر لباسی رو می پوشید میگفت من همین رو میخوام و حاضر نبود لباس رو در بیاره و کلی گریه و داد و بیداد و گاهی فرار توی پاساژ(تصور کنید با لباس عروس اتکت دار تو پاساژ ومن به دنبالش)...
پنجم اینکه سارافون خودش رو دیگه نپوشید ومیگفت دیگه دوسش ندارم.
خلاصه... با تمام این مسائل و شلوغی پاساژها و خستگی خودم و تاریکی هوا و باران ...بالاخره موفق شدیم.اما حالا چطور این لباس را تا 20 روز دیگه حفظش کنیم؟؟آخه میدونید نگار به پیراهن علاقه عجیبی داره و روزی 20-10 بار لباس عوض میکنه.بگذریم.
نگار هر روز و روزی چند بار سراغ لباسش رو از من میگرفت : مامان جون لباس عروسم کو؟
- مامان تو کمدته.
- نه مامان اینو نمی گم اونی که برام خریدی.. گل داشت .. صورتی نبود.. سفید خوشگل بود....
و من به بهانه ای می آوردم مثلاً اینکه لباست پیش خاله است و فردا برات میاردش.لباست دست خانوم آرایشگره عروسی عمه که شد میریم لباستو میگیریم.خلاصه با هزار وعده و وعید و ترفند این مدت رو گذروندیم.روز عروسی هم هزار بار سراغ لباسش رو گرفت که من میگفتم بعد از ظهر میریم و از خاله میگیریمش.نگار از صبح زود بیدار شده بود و تا عصر با بچه ها بازی میکرد و اصلاً نخوابید.مخصوصاً اینکه چند تا همبازی جدید پیدا کرده بود.بعد از ظهر از آرایشگاه زنگ زدم به بابا جونش که نگار رو بیار تا موهاشو درست کتنم و لباسشو بپوشونم.اما وقتی رسیدند...نگار از خستگی تو ماشین خوابش برده بود...با همون لباسای خونه.خواب که نه بیهوش شده بود.
رفتیم سالن اما هر کاری کردم بیدار نشد که نشد.1 ساعت..2 ساعت..3 ساعت؟؟ نه وروجک تا آخر جشن خواب بود.گریه ام گرفته بود .خیلی ناراحت بودم آخه اینطوری فکر میکرد من تمام این مدت بهش دروغ گفتم.شام هم خوردیم مهمانها کم کم داشتند میرفتند ، به زور بیدارش کردم.تعجب کرده بود. لباسشو تنش کردم ورفتیم بدرقه عروس و داماد.بازم گیج بود و خوایش میامد.....
عکس بالا هم مربوط میشه به همون دقایق پایانی...
|