سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگار نازنین ما

سفارش تبلیغ

از:   شنبه 87/4/22  ساعت 12:17 عصر  

دو فرشته کوچولو-نگار و مارال

جای شما خالی نیمه خردادماه نگارکوچولو به یک مسافرت نسبتاً کوچولو رفت.تصمیم داشتیم یک هفته بریم تهران و یک هفته هم از شهرهای مختلف دیدن کنیم که با همکاریهای بی نظیر دختر گلم 1 روز ملایر ماندیم، 5 ساعت اصفهان، شب شهرکرد ماندیم و صبح بدون کوچکترین وقفه ای خودمان را به اهواز و خونه خودمون رسوندیم.البته ببخشید 1 توقف کوتاه داشتیم آن هم در گردنه پر پیچ و خم شهرکرد-اهواز مجبور شدیم بایستیم آخه نگار خانم موبایل باباجونش رو از پنجره ماشین انداخت بیرون و ما مجبور شدیم هر تکه آن را از یک سمت خیابان پیدا کنیم.باید در باطریشو وقتی مینی بوس از روش رد شد میدیدید.ناگفته نماند نگار تمام این روزها را رژیم گرفته بود و اصلاً غذا نمی خورد.تهران که بودیم یک روز برای اولین بار نگارو بردیم باغ وحش .حیوانات زیادی را دید از شیر و خرس تا انواع پرنده ها.فکر میکنید از میان اینهمه حیوانات ریز و درشت نگار عاشق چی شده بود؟میو میو.. یعنی گربه .چند تا گربه ایرانی توی یکی از قفسها بود و از اول تا آخر دوست داشت اونهارو ببینه.و اما ملایر خوب بود و خوش گذشت.بخصوص پارک جنگلی بسیار زیبای ملایر جداً دیدنی بود.راستی نگار آنجا یه همبازی ناز و دوست داشتنی هم داشت.مارال کوچولو که 4 ماه از نگار بزرگتره.دوستی این دو فرشته کوچولو جداً دیدنی بود.مخصوصاً قسمتی که دست همدیگر را میگرفتند و بهم نگاه می کردند، قدم میزدند.انگار کاملاً زبون هم رو می فهمیدند.از همه زیباتر زمانی بود که به فواره ها و استخر رسیدند و بعدش رو خودتون تصور کنید.لباسهای خیس ،کفشهای خاکی و....اینهم چند تا عکس از نگار و مارال.

 


نظرات شما ()

از:   دوشنبه 87/4/17  ساعت 12:7 عصر  

نگار مهربون

سلام به همه دوستان خوبم.مدتی است که بخاطر مشغله های زیاد فرصت نکردم مطلبی بنویسم.اما انگار روزمرگیها دست از سر ما برنمی دارند.تو این مدت نگار خانوم ما خیلی خیلی تغییر کرده.اصلاً انگار بچه ها با ورود به یک دوره جدید ، حتی با گذشتن چند هفته تغییرات زیادی می کنند.نگار تقربیباً جمله گفتن را شروع کرده و حرف زدنش جداً بامزه شده.میگه مامان جون،باباجون،نگارجون،نی نی جون،میمیت جون(که منظور پستونک معروفشه-گفته بودم که عاشقشه).بعضی وقتا محبتش گل میکنه و از آب سردکن هزار تا لیوان آب میاره و میگه بیا...مامان...آب.بوخو.البته میدونید که بیشتر به عشق آب ریختن تو لیوانه که این کارو انجام میده.دو هفته پیش بابا جونش بخاطر اینکه لیوان آب را برگرداند روی زمین دعواش کرد و حالا روزی صد بار با هیجان و خوشحالی این داستان رو برای من تعریف میکنه: مامان...بابا...دفا من میگم چرا؟میگه آب...زمین و کلی میخنده.دیگه اینکه خیلی حواسش هست که من توی خونه دمپایی روفرشی بپوشم.نتیجه اینکه دیشب ساعت 12 شب دمپایی منو آورده بود و اصرار داشت که مامان..بیا دپی بپوس.و به هیچ عنوان کوتاه نیومد تا مامان جونش دمپائیهارو پوشید.بعدش مرتب میگفت:قصته (یعنی همون قصه) و تازه اینجا سناریوی قصه گفتن من و نگار شروع میشه ...


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

عروسی
مهمونی و کمک های نگار کوچولو
نگار و خاله مهربون-1
ببعی
کودک من
[عناوین آرشیوشده]

درباره خودم


نگار نازنین ما  
من نگار کوچولوی قند عسل هستم.خدای مهربون در 30 شهریور 1385 منو به مامان جون و باباجون گلم هدیه کرد.یک هدیه نازو دوست داشتنی.

لینک دوستان


محیا عسل
امیرعلی
محمد مهدی
آرین کوچولو

فهرست

29555 :کل بازدید
0 :بازدید امروز
6 :بازدید دیروز

لوگوی خودم


نگار نازنین ما

آوای آشنا


آرشیو


دی 1387
آذر 1387
مهر1387
شهریور1387
مرداد1387
تیر1387
خرداد1387
اردیبهشت87
بهمن 1386
اسفند1386