مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدیدتنهایش بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهارپنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :
نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !
*ان میلمن*
شاید بارها این مطلب را خوانده باشید (مثل من).برای یادآوری بد نیست.ایکاش روزمریگها ما را به فراموشی نکشانند.
ای خدای دشت نیلوفر کو کلید نقره درهای بیداری؟؟؟
-----------------------------------------------------
راستی نگار کوچولوی ما چند روزیه که مریض شده.خیلی بهانه گیر و بی حال.اصلا" غذا نمیخوره.چند روز که ظروف توی کابینت ها رو بیرون نریخته،اسباب بازی هاشو از اتاقش بیرون نیاورده، وسایل کشوها و جا کفشی و ... سر جای خودشون هستند.تلوزیون مدام خاموش و روشن نمیشه و با وجود مداد شمعی های جدید روی دیوارها نقاشی نکشیده.
دلم خیلی میگیره وقتی اینطوری می بینمش .دوست دارم همه جا رو به هم بریزه، با صدای بلند شعر بخونه،حرفامو گوش نکنه، اما شاد باشه ، بخنده...
|