سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگار نازنین ما

سفارش تبلیغ

از:   شنبه 88/9/14  ساعت 11:57 صبح  

عروسی

 

 

از پست قبلی زمان زیادی میگذره.علتش هم واضحه.مثل همیشه.مشغله زیاد.

اما مطلب این پست حتماً باید تو دفتر خاطرات نگار ثبت بشه.از شما چه پنهون 4هفته پیش جشن عروسی عمه جون نگار جون بود.از بیست روز قبلش با مشقت بسیار موفق شدم یک دست لباس عروس خوشگل برا نگار بخرم. گفتم مشقت زیاد چون باید خودتان بودید و از نزدیک خرید من و نگار جون رو نظاره می کردید.آخه بابا جون نگار تشریف نداشتند ومامان فداکار که من باشم بعد از گذراندن یک روز سخت کاری در اداره با تمام خستگی و جنگ اعصابی که در طول روز داشتم نگار رو بردم برای خرید.هوا هم بارانی، نگار هم خسته و بد اخلاق.آخه ازصبح زود بیدار شده بود و نخوابیده بود.

اول اینکه راه نمیرفت و میگفت خسته ام بغلم کن.

دوم اینکه خوابش می آمد و حوصله نداشت.

سوم اینکه هر چی تو مغازه ها میدید میگفت اینو میخوام از لباس گرفته تا ظرف و ظروف و ...

چهارم اینکه هر لباسی رو می پوشید میگفت من همین رو میخوام و حاضر نبود لباس رو در بیاره و کلی گریه و داد و بیداد و گاهی فرار توی پاساژ(تصور کنید با لباس عروس اتکت دار تو پاساژ ومن به دنبالش)...

 پنجم اینکه سارافون خودش رو دیگه نپوشید ومیگفت دیگه دوسش ندارم.

خلاصه... با تمام این مسائل و شلوغی پاساژها و خستگی خودم و تاریکی هوا و باران ...بالاخره موفق شدیم.اما حالا چطور این لباس را تا 20 روز دیگه حفظش کنیم؟؟آخه میدونید نگار به پیراهن علاقه عجیبی داره و روزی 20-10 بار لباس عوض میکنه.بگذریم.

نگار هر روز و روزی چند بار سراغ لباسش رو از من میگرفت : مامان جون لباس عروسم کو؟

- مامان تو کمدته.

- نه مامان اینو نمی گم اونی که برام خریدی..  گل داشت .. صورتی نبود.. سفید خوشگل بود....

و من به بهانه ای می آوردم مثلاً اینکه لباست پیش خاله است و فردا برات میاردش.لباست دست خانوم آرایشگره عروسی عمه که شد میریم لباستو میگیریم.خلاصه با هزار وعده و وعید و ترفند این مدت رو گذروندیم.روز عروسی هم هزار بار سراغ لباسش رو گرفت که من میگفتم بعد از ظهر میریم و از خاله میگیریمش.نگار از صبح زود بیدار شده بود و تا عصر با بچه ها بازی میکرد و اصلاً نخوابید.مخصوصاً اینکه چند تا همبازی جدید پیدا کرده بود.بعد از ظهر از آرایشگاه زنگ زدم به بابا جونش که نگار رو بیار تا موهاشو درست کتنم و لباسشو بپوشونم.اما وقتی رسیدند...نگار از خستگی تو ماشین خوابش برده بود...با همون لباسای خونه.خواب که نه بیهوش شده بود.

رفتیم سالن اما هر کاری کردم بیدار نشد که نشد.1 ساعت..2 ساعت..3 ساعت؟؟ نه وروجک تا آخر جشن خواب بود.گریه ام گرفته بود .خیلی ناراحت بودم آخه اینطوری فکر میکرد من تمام این مدت بهش دروغ گفتم.شام هم خوردیم مهمانها کم کم داشتند میرفتند ، به زور بیدارش کردم.تعجب کرده بود. لباسشو تنش کردم ورفتیم بدرقه عروس و داماد.بازم گیج بود و خوایش میامد.....

عکس بالا هم مربوط میشه به همون دقایق پایانی...


نظرات شما ()

از:   سه شنبه 88/3/5  ساعت 2:52 عصر  

مهمونی و کمک های نگار کوچولو

 

سرم خیلی شلوغه و کارهام زیاد.فرصت کافی برای گذاشتن مطلب جدید ندارم.اما نتونستم از این مورد آخری چشم پوشی کنم.باید بدونید جمعه گذشته بر من چه گذشت.

از شما چه پنهون بعد از مدت ها بالاخره فرصتی پیش آمد تا ما عمه نگار کوچولو رو که به تازگی عروس خانم شده پاگشا کنیم.(چون بابای نگار از هفت روز هفته چهار روز را نیست.و از سه روز باقیمانده دو روز مأموریت اداری است تا شب و یک روز باقیمانده را هم باید صرف امور بانکی و اداری و خرید منزل و ... نماید)خلاصه اینکه قرار شد جمعه شب ما مهمونی داشته باشیم.توجه داشته باشید که پدر خانواده تا جمعه عصر منزل نبودند و من ماندم و نگار خانوم گل و نظافت خانه و تدارکات لازم جهت مهمانی.البته نگار جون هم از ساعت 7 صبح بیدار شد و اصرار داشت که به من کمک کنه و هر چقدر التماس کردم که من کمک نمی خواهم قبول نکرد.

نمی توانم تمام موارد پیش آمده را براتون بازگو کنم چون بعضیها اصلا" گفتنی نیستند.تنها به چند مورد کوچک اکتفا میکنم.تصور کنید من تمام خانه را با دقت جارو کردم،گردگیری کردم و تمام شیشه ها و آینه ها رو تمیز نمودم و ساعتی نگذشته بود که تمام خانه پر شد از اسباب بازی و دستمال کاغذی خرد شده.تا آمدم دوباره جمع آوری کنم متوجه شدم نگار جون یک عدد بستنی سالار با طعم توت فرنگی را باز کرده تا نوش جان کنه و از قضا بستنی در حال آب شدن و چکه کردن روی فرش بود.نگارجون خواست سریع بره دستمال بیاره که پای مبارکشو گذاشت توی پاکت بستنی و با پای آغشته به بستنی توت فرنگی دوید روی فرش....

-         دقایقی بعد نگار جون تصمیم گرفت تمام شیشه ها و آینه ها را با شیشه پاک کن برای من تمیز کنه و صحنه نهایی آن جداً هنرمندانه بود و اثر دستان هنرمند او به وضوح دیده میشد.

-         دقایقی بعد .. جای پای نگار و شکلات صبحانه روی سرامیکها که با مشقت تمام با مواد شوینده شسته بودم به چشم میخورد(میدونید.. آخه هر کار جدیدی رو که شروع میکردم نگار کار قبلی رو تکمیل میکرد)

-         برای ناهار نگار هم زیرسفره ای و هم سفره انداخته بودم و بعد از ناهار در یک چشم به هم زدن تمام خرده نان ها و برنج روی فرش پخش شد .راستش تا من ظرفها بر میداشتم نگار سفره رو همون جا تکانده بود..

-         موقع درست کردن سالاد و اصرار نگار که من میخواهم کمک کنم آخر سر تخته وایت بوردش رو آورد و با یک چاقوی پلاستیکی مشغول شد و یک بار که خیلی سرگرم کار بود شیرجه رفت تو شیشه میز ناها خوری و من کارد آشپزخانه به دست ، تو هوا گرفتمش.

-         و اما درست کردن سس سالاد و چرخیدن من دور آشپزخانه (در حین درست کردن سس) و نگار که صندلی به دست دنبال من میدوید تا انگشت بزنه توی سس.

-         و خورشت قرمه سبزی که نگار تمام لیموهای توی خورشت را میخواست.

 

از اسباب بازی های نگار که هر نیم ساعت یکبار در سراسر خانه پخش میشد و دیوارهای خط خطی و جای دست نگار روی آینه ها و شیشه ها بگذریم.

-         باید می دیدید وقتی رو که دیدمش اشک تو چشماش جمع شده و نفسش حبس شده و من ترسیدم و گفتم چی شده مامان؟! گفت بادکنک قرمزم رو قورت دادم.

-         یا وقتی که صدای جیغش اومد و تا رسیدم دیدم از روی تختش پریده روی چمدان و انگشت کوچیک پاش رفته لای قفل چمدان.

-         و آنوقتی که وارد اتاق شدم و دیدم هر آنچه لباس توی کمد و کشوها داشته روی زمین پخشه.

-         و از همه بدتر لحظه ای که دیدم روی اپن  آشپزخانه است.

-         و آن وقتی که تمام مبل ها رو هل داده بود و آورده بود وسط اتاق و فرش ها جمع شده..بهش گفتم چیکار کردی ؟میگه توپم افتاده بود پشت مبل!!!!!!!!!!!!!

       

وجداناً شما بودید خل نمی شدید؟جیغ نمی کشیدید؟موهاتون رو نمی کندین؟گریه نمی کردید؟ قضاوت با شما...

 

 


نظرات شما ()

از:   دوشنبه 87/12/12  ساعت 3:40 عصر  

نگار و خاله مهربون-1

از آنجایی که من و نگار جزء مامان ها و نی نی های خوش اقبال بودیم، وقتی نگار 4 ماهش شد و مامان دیگه باید میرفت سر کار (چون در غیر اینصورت چرخه اقتصادی کشور مختل می شد)، تو این شهر غریب و در اوج تنهایی و بی کسی ، یک خاله مهربون قبول کرد که از نگار کوچولو نگهداری کنه. و اینگونه بود که درهای لطف و رحمت خدا به روی ما باز شد و از آن همه کابوس شبانه و فکر و خیال نجات یافتیم.خاله مهربون و نگار با هم ماجراها داشتند و با تمام سختی ها و مشقت ها با هم روزگار می گذراندند.سختیهایی چون شیر نخوردن های نگار،اعتصاب غذایی 24 ساعته، بی خوابیهای نگار،شیطنت های غیر منتظره و غیر قابل پیش بینی نگار جون،بعضی وقتها مریض شدن های نگار یا خاله،تلاش خاله برای درس خواندن و ورود به دانشگاه  و...

آخه خاله مهربون تا حالا نی نی بزرگ نکرده بود و نی نی اولین باری بود که یه خاله مهربون داشت که باید از صبح تا بعد از ظهر جای مامانش رو پر میکرد.

تا اینکه خاله مهربون به خیر و سلامتی دانشگاه قبول شد و شد خاله مهربون دانشجو.حالا دیگه نگار کوچولوی ما 5/1 ساله شده بود.خاله مهربون باید درس میخوند تا مهندس بشه . اما نی نی هم باید بزرگ میشد تا بتونه مهندس بشه.خلاصه خاله قبول کرد تا باز هم پیش نگار بمونه تا هر دوشون یه روزی مهندس بشن انشاءلله.

خلاصه روزگار می گذشت .خاله مهربون رو نمیدونم اما نگار روز به روز علاقه اش به خاله بیشتر می شد.بعضی روزها با هم دعواشون می شد،بعضی روزها روابط عشقولانشون بیداد میکرد،بعضی روزها صبح خاله خواب می موند و مامان بازم اداره اش دیر میشد.ایام امتحانات خاله هم  بماند.مامان و بابا نوبتی مرخصی میگرفتند .بعضی وقتها باید مریض می شدند تا بمانند خونه و گاهی از نیروهای کمکی شهر های دیگر مدد گرفته میشد.(عمه ها و مامان بزرگ ها و ...).خلاصه دو ترم به خیر و خوبی گذشت و خاله چند قدمی تا مهندسی پیش رفت.ناگفته نماند در همین اثناء بابای نی نی هم درس میخواند و مامان نی نی نفس زنان تلاش میکرد تا نی نی تنها نماند.تا اینکه دو سال و سه ماه گذشت.و نگار کوچولوی ما شبیه بچه های دو سال و سه ماهه شد و دیگه اندازه بچه های دو سال و سه ماهه درک میکرد و متوجه امور میشد.بابا دانشگاه قبول شد و مجبور بود آخر هفته ها برود تهران.درس های خاله روز به روز سخت تر میشد.اوضاع کاری مامان کاملا نابسامان و آشفته شده بود.(از شما چه پنهان شهر هم نا امن شده بود و از گوشه و کنار اخبار جدیدی از سرقت، آدم ربائی و ... به گوش میرسید) . و یک روز خاله مهربون گفت که دیگه نمیتونه بیاد پیش نگار ...                          ادامه دارد...


نظرات شما ()

از:   دوشنبه 87/12/5  ساعت 1:20 عصر  

ببعی

نگار: مامان جون گاوای وحشتناک آدم می خورن؟


مامان:نه مامان.آدما گاوارو می خورن.


نگار با تعجب:آدما، گاو میخورن؟


مامان:آره گلم ، آدما گاو میخورن..ببعی میخورن.


نگار با چشمان گرد و با تعجب بیشتر:آدما ببعی رو میخورن؟آره مامان؟

 

مامان:آره مامان.


نگار:ببعی رو که نازه ..آدما میخورنش؟


مامان که تازه فهمیده چی گفته با درماندگی:آره مامان.


نگار با ناراحتی:آخی ،مامان ، ببعی گناه داره.نازه.


مامان:مامان جون تو میگی چیکار کنن؟


نگار :خوب یه ببعی دیگه رو بخورن.


و مامان پشیمان پشیمان از این آموزش بی موقع و فاقد هرگونه بار علمی و تربیتی.
و حالا تا مدتها باید دلایل موجه برای خوردن گاو و ببعی ارائه بدم.


شانس آوردم موضوع بحث به مرغ کاکلی و ماهی های قشنگ نکشید.


نظرات شما ()

از:   دوشنبه 87/11/21  ساعت 3:42 عصر  

کودک من

"کودکی که به دنیا می آید عالی ترین و کامل ترین امکانات رشد را داراست. او در بهترین حالت خود آفریده شده است و آمادگی و ظرفیت آن را دارد که به شایسته ترین وجه پرورده شود و به برترین کمالات دست یابد.کافی است عادی به دنیا بیاید و خانواده و محیطی مناسب در اختیارش باشد تا ببالد و رشد و نمو کند و جایگاه والای خویش را در این جهان بیابد.
اما زندگی خانوادگی و محیط بهداشتی، آموزشی، اجتماعی و فرهنگی بسیاری از مردم جهان چنان است که دستیابی به چنین مقصودی را دشوار و گاه امکان ناپذیر می سازد. محدودیت های محیط زندگی گروهی از کودکان چنان زیاد است که بقای آنان نیز ناممکن می گردد.
مشکلات عاطفی و رفتاری کودکان نیز که نتیجه اجتناب ناپذیر فقر، نابسامانی های خانوادگی و کاستی های آموزشی و اجتماعی است شدیدا مانع رشد و بالندگی و وصول آنان به کمالاتی است که در خلقت شان مقدر شده است.
متاسفانه اکثر ما به درستی نمی دانیم که هرگاه فرزندانمان از امکانات رشد و پرورش صحیح برخوردار باشند، چه زندگی متعالی در انتظارشان است.
ما غالبا غافل از آنیم که سعادت و کمال کودکانمان در گرو رشدیافتگی ما بزرگسالان است. بسیاری از ما هنوز هم چنین تصور نادرستی در ذهن داریم که گویا کودکان وقتی به دنیا می آیند از همان اول برخی خوب و برخی بدند، بعضی شرور و بعضی نجیبند، گروهی خوش اقبال و گروهی بدبختند.
ما غالبا فرزندان خود را به دلیل خطاها و اختلال ها و ناسازگاری هایشان محکوم می کنیم یا به باد ناسزا و تنبیه می گیریم و فراموش می کنیم که به جای آن باید خطاها و ندانم کاری های خودمان را دلیل بروز مشکلات آنان بدانیم."

 

************************************
متن بالا قسمتی از مقاله "اختلالات رفتاری در کودکان " است که چند روز پیش خواندم.یادم افتاد زمانی فکر می کردم اگر فرزندی داشته باشم تمام توانم را بکار میگیرم تا کودکم در تمامی ابعادی که استعداد دارد به شکوفایی و بالندگی برسد.گمان میکردم با یک برنامه ریزی آگاهانه و تلاشی مستمر، با مطالعه، با تحقیق، با اشتیاق وصف ناپذیری که فکر میکردم دارم ، فرزندم را به بهترین شکلی که دوست دارم و او دوست دارد پرورش میدهم و به اوج میرسانم.و خیلی بیشتر از اینها فکر میکردم.حالا که نورچشمی من 2 سال و 4 ماه دارد و من حتی فرصت نمیکنم یک کتاب داستان کودکانه را برایش بخوانم، فرصت نمیکنم برایش عکس ماهی و خانه و گل و ... بکشم، فرصت نمیکنم برایش لالایی بخوانم. نمیتوانم صبح ها که از خواب بیدار میشود او را در آغوش بگیرم، نوازشش کنم،فرصتی ندارم تا دستش را بگیرم و قدم زدن با او را تجربه کنم. فرصتی ندارم تا با حوصله به شیرین زبا نی هایش گوش دهم. فرصتی ندارم با او حرف بزنم، به او محبت کنم،موهایش را شانه بزنم و... 
امروز روزمرگی ها و مشغله های زندگی شهری(این زندگی ماشینی یخ زده) آنقدر مرا و امثال مرا احاطه کرده اند که نیازیهای طبیعی و ساده کودک من به رویایی دور تبدیل شده است.این زندگی به ظاهر مدرن ، این دنیای به ظاهر پر شور و رنگارنگ، تمام احساس مرا، رویاهای کودک مرا به زنجیر کشیده است.
من مادر تحصیل کرده کودکی هستم که در طول شبانه روز حتی چند ساعت ناقابل هم مال او نیستم. و این سخت آزارم میدهد.نمیدانم آیا شغل خوب داشتن،درآمد خوب داشتن،تحصیلات خوب داشتن،جایگاه اجتماعی خوب داشتن بهتر است یا آرامشی سرشار از حس مادر بودن.

***************************

اینها رو نوشتم چون خیلی دلم پر بود.از این زندگی ماشینی،از شاغل بودن،از حق و حقوقی که یک زن و یک مادر ندارد و از خیلی چیزهای دیگر... 


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

عروسی
مهمونی و کمک های نگار کوچولو
نگار و خاله مهربون-1
ببعی
کودک من
[عناوین آرشیوشده]

درباره خودم


نگار نازنین ما  
من نگار کوچولوی قند عسل هستم.خدای مهربون در 30 شهریور 1385 منو به مامان جون و باباجون گلم هدیه کرد.یک هدیه نازو دوست داشتنی.

لینک دوستان


محیا عسل
امیرعلی
محمد مهدی
آرین کوچولو

فهرست

29558 :کل بازدید
3 :بازدید امروز
6 :بازدید دیروز

لوگوی خودم


نگار نازنین ما

آوای آشنا


آرشیو


دی 1387
آذر 1387
مهر1387
شهریور1387
مرداد1387
تیر1387
خرداد1387
اردیبهشت87
بهمن 1386
اسفند1386